لبخند باشکوه آقاي رادي


لبخند باشکوه آقاي رادي

نغمه ثميني

 

اشاره :

پنجم دي ماه هر سال ، سالگرد چخوف ايران ـ اكبر رادي ست.

به  همين  مناسبت  يادداشتي  را كه  در همان اوايل درگذشت ،

 توسط  شاگردش (نغمه ثميني)  كه شب را  در  بيمارستان  بر

 بالين  اش  گذراند  و  سپيده دم  صبح كه شاهد عروج روحش

بود ،‌ دو  سه  ساعت  بعد  آن  را  كه در حين ترك بيمارستان ،

 در تاكسي با اشك و آه نوشته بود، به جرايد سپرد و ما امسال

 را به ياد رادي به همان يادداشت بسنده نموده ايم كه در زير

خواهد آمد:

پنج دي ماه، ظاهراً چهار صبح يا همين حدود در بيمارستان پارس... حتي وقتي منتظرش هستي غيرمنتظره است. حتي وقتي فکر مي کني آماده يي و لباس هاي سياهت در گنجه شق و رق و عصا قورت داده نشسته اند به انتظار. حتي زماني که بارها با دوست و آشنا حرفش را زده يي: سرطان، همين حالااز بيمارستان بيرون آمده ام. چند ساعت پس از مرگ است: همه يک جور بهت زده اند: همسرش بيش از همه شايد.

ياد اولين برخوردم با رادي مي افتم. تابستان سال 75: آمده پايان نامه کارشناسي ام را خوانده و بي آنکه ببينمش نامه يي گذاشته و رفته. من از ترس و نگراني در جاي خود بند نيستم، تا اينکه بالاخره نوشته اش را به دستم مي دهند. او خيلي ساده ورود يک دخترک بي نام و نشان را فقط با خواندن نمايشنامه اش به عالم ادبيات نمايشي ايران تبريک گفته ... تا هميشه همان يک لحظه، همان يک دست و دل بازي بي نظير در يادم مي ماند...

هجوم اس ام اس ها:«شرف ادبيات نمايشي ايران درگذشت»... «آبروي ادبيات ايران رفت»... شرف... آبرو... راننده تاکسي سيگار مي کشد. دودش را من مي بلعم که عقب نشسته ام. از پنجره سرم را مي کشم بيرون: آدم ها، آدم هاي در رفت و آمد. چند نفر مي دانند اکبر رادي کيست؟ براي چند نفر نبودنش يک اتفاق است؟ کدام يک خبر دارند که چطور همزادهايشان در نمايشنامه هاي اکبر رادي زندگي کرده اند؟ کدام يک مي دانند که همين حالاچند تا اکبر رادي ديگر هستند که خسته و بي انگيز مانده اند و دلشان براي اينکه فقط قطره يي مورد اطمينان باشند لک زده... من براي مرگ اکبر رادي نيست که گريه مي کنم، مرگ براي همه هست. مي آيد، دير يا زود. من براي جماعتي گريه مي کنم که روز به روز اقليت تر مي شوند. براي خودمان که روز به روز تنهاتر مي شويم و حتي وقتي مرگ از ما مي گريزد، ما خود کمر به قتل يکديگر مي بنديم.

سيدخندان از تاکسي پياده مي شوم. کيوسک روزنامه فروشي آن سوي خيابان: روزنامه اعتماد و گيج مي مانم. رادي جشن تولد بيضايي را در روز مرگش تبريک گفته... زمان ها به هم مي پيچند: تاريخ خودش را گم مي کند. حسن روزنامه، به روز بودن است. يک آن فکر مي کنم از بيمارستان نيامده ام و دوستانم را با چشمان پف آلود سرخ نديده ام. فکر مي کنم به عقب رانده شدم و رادي همان جا در همان عکس هنوز نشسته است، کنار بيضايي و دولت آبادي: با لبخند با شکوهش که هيچ شباهتي به لبخند کسي که همان صبح ساعت چهار يا همان حدود از دنيا رفته، ندارد.



آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: